مجموعه:داستان
تاریخ:1394/02/15
يک روز گرم، شاخهای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن، برگهای ضعيف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمين افتادند.
شاخه چندين بار اين کار را ددمنشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اينکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسيار لذت میبرد.
برگی سبز و درشت و زيبا به انتهای شاخه محکم چسبيده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت میکرد. باغبان تبر به دست، داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه خشکی که میرسيد آن را از بيخ جدا میکرد و با خود میبرد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با ديدن تنها برگ آن، از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين و چند بار خوش را تکاند تا اينکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمين افتاد. باغبان در راه بازگشت، وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بیدرنگ آن شاخه را از بيخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمين افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنيد که میگفت: «اگر چه به خيالت زندگی ناچيزم در دست تو بود ولی همين خيال واهی پردهای بود بر چشمان واقعنگرت که فراموش کنی نشانه حياتت من بودم.