برتولت برشت
سلام عزیزم، من بابا هستم ..... مامانی نزدیک تلفن است؟
نه بابا. او با عمو
فرانک طبقه بالا است.
.....
بابا
گفت: اما عزیزم تو که عمو فرانک نداری!
چرا دارم الان هم با مامان طبقه بالا است.
بابا گفت: ببین عزیزم بیا
یه بازی کنیم. گوشی را بگذار بعد برو در اتاق خواب را بزن وبه مامان بگو بابا خونه است.
- باشه بابایی.
چند دقیقه بعد دختر کوچولو برگشت
-: بابا همین کاری که گفتی کردم.
- خوب بعدش چی شد؟
- مامان از روی تخت پرید پایین و با جیغ و داد این طرف و اون طرف می دوید که یکدفعه قالیچه از زیر پاش در رفت و از پله ها افتاد پایین.
الان هم هیچ تکونی نمیخوره.
- آخ آخ عزیزم
ببخشید. عمو فرانک چی شد؟
- عمو فرانک از پنجره پرید تو استخر ... اما یادش رفته بود که تو بخاطر زمستون آب استخر را خالی کرده بودی، محکم خورد کف استخر و اون هم الان تکون نمیخوره.
مکث طولانی.....
بابا پرسید: استخر؟؟ ببینم اونجا شماره 703597
است؟
- نه
اُرد بزرگ