مجموعه:داستان
تاریخ:1393/01/28
روزي يکي نزديک شيخ آمد و گفت: «اي شيخ آمدهام تا از اسرار حقّ چيزي با من نمايي» شيخ گفت: «باز گرد تا فردا» آن مرد بازگشت، شيخ بفرمود تا آن روز موشي بگرفتند و در حقّه کردند و سر حقّه محکم کردند ديگر روز آن مرد باز آمد و گفت: «اي شيخ آن چه وعده کردهي بگوي».شيخ بفرمود تا آن حقّه را بوي دادند و گفت: «زينهار تا سر اين حقّه باز نکني». مرد حقّه را برگرفت و بخانه رفت و سوداي آنش بگرفت که آيا درين حقّه چه سِر است؟ هر چند صبر کرد نتوانست، سَر حقّه باز کرد و موش بيرون جست و برفت، مرد پيش شيخ آمد و گفت اي شيخ من از تو سِر خداي تعالي طلب کردم تو موشي بمن دادي؟ شيخ گفت اي درويش ما موشي در حقّه بتو داديم تو پنهان نتوانستي داشت سِر خداي را با تو بگوييم چگونه نگاه خواهي داشت». مرد نادم و پشيمان زاريکنان محضر شيخ ترک گفت و گوشهي عزلت اختيار کرد و سه اربعين صيام داشت و صلوه گزارد و کف نفس به غايت رساند چندان که چهره دگرگون شد.
تکيده با محاسني انبوه نزد شيخ مراجعت کرد حاجت باز گفت. شيخ او را باز نشناخت و حقّهي پيشين با موشي دگر بر او عرضه کرد آنچه پيشتر فرمايش کرده بود همان فرمود. مرد به خلوتگاه خويش بازگشت و حقّه کناري هِشت و به عبادت نِشت و به خِش و خِش موش در حقّه محل نهشت و امر شيخ به تمامي به جاي آورد و صبح حقّه در دست به نزد شيخ شد و دو زانو محضرش را دريافت و گفت: «آنچه گفتي کردم حال آنچه وعده دادي گوي».
شيخ فرمود:
«حقّه گشودي؟» مرد خاطر خجسته بود و گفت:«ني ني» شيخ ابرو در هم کشيد تغير فرمود:«تو را حقّهيي دادم برگشودنش اهتمام نورزيدي که تو را گر طلب بودي حقّه ميگشودي که همانا سري از اسرار حق در آن نهان کرده بودم».
مرد صيحهيي کشيد و در دم از حال برفت. چون به حال آمد خود را در خرابهيي باز يافت. مويهکنان مايوس از دانستن سر حق ظن جنوناش ميرفت که معروفهيي «زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست » از آن حوالي ميگذشت شيون مرد بشنيد به خرابه شد مرد نگون بخت را ديد در نزع. حال پرسيد و مرد ماجرا باز گفت. روسپي را چندان بر حال زار او رقت برفت که مستي از سر پريد و هوش بهجا آمد و به استمالتاش برخاست و گفت: «آن شيخ کذاب است و اين حکايتها به دوران ابوسعيد ابوالخير است که شيوخ برخاک مينشستند و نان با خون مردمان چاشت نميکردند».مردِ سادهدل گفت:
«زبان به کام گير که شيخ را کرامات بسيار است و علامتهاي بزرگ و کلمات تامات او تا بلاد جبل عامل و مالاکا نُقل هر مجالس است».روسپي در دل به سادهگي مرد پوزخند زد و گفت: «سه اربعين عنان خود به شيخ خوشنام سپردي و ذکر حق گفتني اکنون سه روز با من بدنام همنشين تا سِر حق بر تو عيان کنم که آن شيخ اگر کرامات داشت تو را باز ميشناخت و حقّهي پيشين به دستات نميسپرد».مرد که حکايت خضر نبي و شيخ صنعان شنيده بود و احتجاج زن بدکاره را صواب ميديد، رخسار زيباي او هم بياثر نبود، از دلش گذشت که شايد «در خرابات مغان نور خدا ميبيند» خاموش شد و گوش به زن سپرد. با هم به خانهي او شدند و شراب سرخ و طعام بريان خوردند و رامشگران ساز نواختند و رقاصان به ترقص آمدند و سه روز و سه شب حال چنين بود و آب زير پوست مرد همي رفت و رخساره گل انداخت صبح روز چهارم به حمام شد، محاسن کوتاه کرده جامه نو بر تن نموده راه خانهي شيخ در پيش گرفت و حاجت روز نخست بازخواست و سِر الهي طلب کرد. شيخ که مرد را در آن هيبت به جا نياورد چون کَرتهاي پيشين موش به حقّه کرد و به مرد سپرد وصيت نمود اندرباب نگشودن حقّه
. مرد حقّه بر دست از خانهي شيخ بيرون شد و به منزل روسپي رفت و ماجرا باز گفت. زن بدکاره گفت: «امشب را چون شبهاي پيش به عشرت کوش که فردا حقّهيي سوار کرده شيخ مزور به حقّهي تزويرش ميسپاريم».چنان کردند و چون صبح شد. زن حقّهي شيخ را که سنگين شده بود و جرينگ جرينگ ميکرد به مرد همي داد و گفت: «آنچه ميگويم چنان کن تا سِر حق ببيني و به مراد دل رسي». مرد حقّه برگرفت و نزد شيخ شد. دست شيخ را ببوسيد و حقّه به او سپرد و گفت: «الحق که گزافه نيست که شرح کرامات شما در هيچ محفلي نيست که نيست. دوش که به خلوتگاه و محل عبادت خاصهي خويش شدم. تاب نياورده شب از نيمه گذشته بود که حقّه گشودم موشي از آن بيرون جست راه خرابهي جنب منزل گرفت. مرا سوداي سِر موش در سَرافتاد و در پياش نهادم که به سوراخي شد در خرابه. چوبي به کناره افتاده بود دستافزار کرده سوراخ فراخيدم و به حيرت ديدم گنجي در آن نهان است. آنچه حقّه جا داشت از آن ذهب خالص پر کردم سَر حقّه محکم گردانده چون مرا سفري در پيش است نزد حضرت شيخ به امانت آوردم که سِر حق در اين ديدم که همان راه اجدادي پيش گيرم و طامات و کرامات به چون تو بزرگي سپارم».شيخ فرمود: «خيال آسوده دار که سَر حقّه گشوده نخواهد شد و امانت نزد ما ميماند که اينان ما را چرک کف دست است و ما را با زر و ذهب کاري نيست که گر اراده کنيم خشت خشت اين خانه زر ميشود و سيم
صبح که از خانهي شيخ شيون به هوا خاست که شيخ در صندوقخانه به نيش عقرب جراره ريغ رحمت سرکشيده است و چند پول سياه و حقّهيي گشاده در کنارش يافت شده. مرد به سِر حَق آگه شد و پرده از کرامات زن کنار رفت و او را به همسري اختيار کرد و عمري شکر نعمت به جا آوردند.
منبع : ریور