مجموعه:داستان
تاریخ:1393/02/05
پسر فقيري که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصيل خود را بدست ميآورد يک روز به شدت دچار تنگدستي و گرسنگي شد.او فقط يک سکه نا قابل در جيب داشت.
در حالي که گرسنگي سخت به او فشار مياورد تصميم گرفت از خانه بعدي تقاضاي غذا کند
با اين حال وقتي دختر جوان زيبايي در را برويش گشود دستپاچه شد و به جاي غذا يک ليوان آب خواست.
دختر جوان احساس کرد که او بسيار گرسنه است.برايش يک ليوان شير بسيار بزرگ آوردپسرک شير را سر کشيده و آهسته گفت:
چقدر بايد به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هيچ.
مادرمان به ما ياد داده در قبال کار نيکي که براي ديگران انجام مي دهيم چيزي دريافت نکنيم.
پسرک در مقابل گفت:از صميم قلب از شما تشکرمي کنم.
پسرک که هاروارد کلي نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمي خود را قويتر حس مي کرد بلکه ايمانش به خداوند و انسانهاي نيکو کار نيز بيشتر شد.تا پيش از اين او آماده شده بود دست از تحصيل بکشد.
سالها بعد……
زن جواني به بيماري مهلکي گرفتار شد. پزشکان از درمان وي عاجز شدند.او به شهر بزرگتري منتقل شد. دکترهاروارد کلي براي مشاوره در مورد وضعيت اين زن فراخوانده شد.
وقتي او نام شهري که زن جوان از آنجا آمده بود شنيد برق عجيبي در چشمانش نمايان شداو بلافاصله بيمار را شناخت.مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد براي نجات زندگي وي به کار گيرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولاني با بيماري به پيروزي رسيد.روز ترخيص بيمار فرا رسيد.زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمينان داشت تا پايان عمر بايد براي پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهي به صورتحساب انداختجمله اي به چشمش خورد.”همه مخارج بيمارستان قبلا با يک ليوان شير پرداخته شده است“.
امضا دکتر هاروارد کلي
منبع : سايت همدردي