سرچشمه ی همه ی فساد ها بیکاری است، شیطان برای دست های بیکار، کار تهیه می کند

پاسکال

داستان کوتاه ملاقات خدا با انسان

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/02/17

مرد فقیر

ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را
باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند:
« اميلي عزيز،عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا»
اميلي همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود. در همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: « من، که چيزي براي پذيرايي ندارم! » پس نگاهي به کيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت،  مرد فقيري را ديد که از سرما مي لرزيد. مرد فقير به اميلي گفت: « خانم، من خانه و پولي ندارم. بسيار سردم است و گرسنه هستم. آيا امکان دارد به من کمکي بکنيد؟ »
اميلي جواب داد:« متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام. »
مرد گفت:« بسيار خوب خانم، متشکرم» و بعد به حرکت خود ادامه داد.
همان طور که مرد فقير در حال دور شدن بود، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال او دويد: « آقا، خواهش مي کنم صبر کنيد. » وقتي اميلي به  مرد فقير رسيد، سبد غذا را به او داد و بعد کتش را درآورد و روي شانه هاي مرد انداخت.
مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يک لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همان طور که در را باز مي کرد، پاکت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز کرد:
اميلي عزيز،
از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم
با عشق، خدا . . .


منبع:http://www.dastanekootah.in