مجموعه:داستان
تاریخ:1393/01/06
روزی پدری هنگام مرگ، فرزندش را فراخواند و گفت: فرزندم تو را چهار وصیت دارم و امیدوارم که در زندگی به این چهار وصیت من توجه کنی. اول اینکه اگر خواستی ملکی بفروشی ابتدا دستی به سرو رویش بکش و بعد آنرا بفروش. دوم اینکه اگر خواستی با فاحشه ای همبستر شوی سعی کن صبح زود به نزدش بروی. سوم اینکه اگر خواستی قمار بازی کنی سعی کن با بزرگترین قمار باز شهر بازی کنی. چهارم اینکه اگر خواستی سیگار یا افیونی شروع کنی با آدم بزرگسالی شروع کن!مدتی پس از مرگ پدر، پسر تصمیم گرفت خانه پدری که تنها ارث پدرش بود را بفروشد پس به نصیحت پدرش عمل کرد و آن ملک را با زحمت فراوان سر و سامان داد پس از اتمام کار دید خانه بسیار زیبا شده و حیف است که بفروشد پس منصرف شد بعد خواست با فاحشه معروف شهر همبستر شود .طبق نصیحت پدر صبح زود به در خانه اش رفت. فاحشه فرصت نکرده بود آرایش کند دید که او بسیار زشت است و منصرف شد. بعد خواست قمار بازی کند پس از پرسو جوی فراوان بزرگترین قمار باز شهر را پیدا کرد. دید او در خرابه ای زندگی میکند و حتی تن پوش مناسبی هم ندارد. علتش را پرسید قمار باز گفت: همه داراییم را در قمار باخته ام! در نتیجه به عمق نصایح پدرش پی برد. زمانی که دوستانش سیگار برگی به او تعارف کردند که با آنها هم دود و پیاله شود بیاد وصیت پدر افتاد و نپذیرفت تا با مرد پنجاه ساله ای که پدر یکی از دوستانش بود، دود را شروع کند ولی وقتی او را نزدیک به موت یافت که بر اثر مواد مخدر بود، خدا را شکر کرد و برای پدر رحمت خداوند را خواستار شد!
دهکده داستان