. آرزو دارم روزی این حقیقت به واقعیت مبدل شود که همه‌ی انسان‌ها برابرند

مارتین لوتر‌کینگ

داستان کوتاه لنگه کفش

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/01/30

کفش کهنه زنانه

ساعت حدود 10 صبح بود. طبق معمول بساطم رو کنار خيابون پهن کرده بودم و با کفشهاي جورواجور و پاشنه ها و واکس هاي رنگارنگ سرگرم بودم. عابرها اکثرا بدون توجه از کنارم رد مي شدند و کمتر کسي توجهي بهم مي کرد. گهگاه کسي مي ايستاد تا واکسي به کفش بزنه يا تعمير سريع و کوچيکي انجام بده. از وقتي شرکت تعديل نيرو کرده بود و من هم جزو اين تعديلي ها بودم، چاره اي نداشتم جز اينکه براي حفظ آبروم و خرجي زن و بچم يه کاري دست و پا کنم. سرمايه اي که در کار نبود بعد از کلي اين در و اون در زدن يه شغل موقت – واکسي- براي خودم جور کردم تا ببينيم خدا در آينده چي مي خواد. سرم پايين بود که احساس کردم يه نفر جلوم واستاده:
- بفرماييد خانم.
دختر جووني با چادر رنگ و رو رفته در حالي که نگراني تو چشماش موج ميزد بهم نگاه مي کرد.
- کاري داشتين؟
- بله، ببخشيد آقا، من پاشنه کفشم الان افتاد، دارم مي رم دانشگاه، با اين وضعيت نمي تونم اصلا راه برم. مي تونيد برام سريع درستش کنيد؟
گفتم کفشاشو درآره تا ببينم پاشنه ش از چه نوعيه؟ با نگراني و دستپاچگي گفت: نه نه، فقط يک لنگشه، اون يکي سالمه. و لنگه کفشش رو به دستم داد. يه نگاهي به کفش انداختم، با خودم فکر کردم اين کفش اصلا ارزش عوض کردن پاشنه رو داره؟! داغون بود و کاملا فرم پاي دخترک رو به خودش گرفته بود. خلاصه پاشنه کفش رو عوض کردم و در حالي که کفش رو به دستش مي دادم گفتم: ميشه پونصد تومن. رنگ از رخسار دختر پريد. با تته پته گفت: ولي قيمت يه پاشنه دويست و پنجاه تومنه، مگه نيست؟!
ديگه کفرم داشت بالا مي اومد: خب خانم، من پاشنه لنگه به لگنه به چه دردم مي خوره؟ و در حالي که لنگه ديگه پاشنه رو به طرفش دراز مي کردم، گفتم: بيا، اينهم اون يکي، هر وقت لازم شد خودت استفاده کن.
دخترک با خجالت و ناراحتي فراوون کيفش رو باز کرد و به زير و رو کردن کيف پولش پرداخت. چند دقيقه اي معطل کرد، احساس کردم تا فيلم بازي مي کنه، ديگه قاطي کردم: خانم چرا استخاره باز مي کني؟! از کيفش يه اسکناس دويست تومني و يه صدتومني در آورد و به سمتم دراز کرد: خب اگه ميشه اين پاشنه پيش خودتون باشه که استفاده کنيد. من پول همراهم نيست، اين سيصد تومن رو بگيرين و … با عصبانيت داد زدم: يعني چي خانم؟ منم کاسبم، خدا رو خوش نمياد اين بازيها رو سر من در بياري؟خب پول همرات نبود براي چي اومدي کفشت رو درست کني؟! دستاي دخترک مي لرزيد و من اونقدر عصبانيت و ترديد جلوي چشمام رو گرفته بود که چهره رنگ پريده و اشکهاي حلقه زده تو چشماش رو نديدم…
در حالي که صداي فرياد من حسابي ترسونده بودش کفشهاش رو به دستم داد و دمپايي هايي که من به مشتري ها مي دادم موقتا تموم شدن کار کفشهاشون بپوشن به پا کرد و گفت: الان برمي گردم. در حالي که انگار عقل از سرم پريده بود با ناراحتي و يواشکي تعقيبش کردم. وارد يه داروخونه که نزديک بساط من بود، شد. لابلاي مريضا وايسادم که صداي لرزون دختر جوون در حالي که خيلي آروم با يکي از فروشنده ها صحبت مي کرد، تنم رو لرزوند: ببخشيد خانم، من دانشجو هستم اين کارت دانشجوئيمه، از شهرستان اومدم و پول همراهم نيست، کفشم خراب شد مجبور شدم بدمش براي تعمير، اگه ممکنه پونصد تومن به من قرض بديد که پول کفاشي رو بدم اين کارت دانشجويي و شناسنامه م پيش شما بمونه من رفتم خوابگاه از دوستام پول مي گيرم و همين فردا براتون ميارم. ببخشيد… خانم فروشنده با لبخندي که بيشتر از پيش من رو شرمنده کرد، تقويم کوچکي رو جلوي دخترک باز کرد، چند اسکناس پانصدي و هزاري لاش بود، گفت: بفرماييد، هرچقدر لازم داريد برداريد. دختر يه اسکناس پونصدي برداشت و گفت: همين کافيه … و وقتي برگشت سمت در، دانه هاي درشت اشک بود که سعي مي کرد پشت چادرش پنهان کنه…
از خودم خجالت مي کشيدم، دلم مي خواست آب بشم برم تو زمين، خدايا من بخاطر دويست تومن با اين دختر چي کار کردم؟! چرا با رفتارم کاري کردم که مجبور بشه پيش يک نفر ديگه هم سفره دلش رو باز کنه. چرا به حرفاش شک کردم؟ آرزو مي کردم کاش زمان چند دقيقه اي به عقب بر مي گشت…
دخترک با ديدن من دم در داروخانه دست و پا شو گم کرد، چه دختر محجوب و ساده اي بود، خدايا منو ببخش… پول رو به سمتم دراز کرد، دستاش آشکارا مي لرزيد، چشماش پر اشک بود و انگار منتظر بود که من بگم: نه خانم، باشه خدمتون… تا سرازير بشه روي صورتش.
گفت: بگير آقا، بگير، ديگه آبرو واسم نذاشتي، اگه مي دونستم اينجوري مي شه پابرهنه مي رفتم دانشگاه، فکر کردم با سيصد تومن يک لنگه کفشم رو درست مي کنم و با پنجاه تومن هم با اتوبوس مي رسم دانشگاه، ولي شما… گريه امونش رو بريد…
اونقدر از خودم بدم مي اومد که دلم مي خواست همون لحظه بميرم. در حالي که بغض کرده بودم، گفتم: خانم تو رو خدا پولتو بردار برو، من پول نمي خوام. بدون اينکه حرفي بزنه سرش رو به علامت نفي تکون داد و پول رو گذاشت رو جعبه واکسها. عاجز شده بودم، ناچار واسه اينکه کمي از عذاب وجدان خودم کم کنم، گفتم: خب خانم ببين، من بساطم همينجاست، هر روز همينجا مي توني پيدام کني، الان پولتو بردار، فردا برام بيار همينجا، خب؟ و ملتمسانه نگاهش کردم. انگار فهميد که خيلي خجالتزذه شدم و شايد دلش براي درماندگيم سوخت. پولش رو برداشت و گفت: فردا صبح براتون ميارم. با نگاه تعقيبش کردم، وارد همون داروخونه شد، عجب!!! پول رو به فروشنده پس داد و بيرون اومد…
دخترک رفت و من رو در دنياي سياه و تاريکي که براي خودم درست کردم تنها گذاشت. خدايا يعني قدر و قيمت انسانيت من همين دويست تومن بود؟!! شرم بر من…
غرق در افکارم بودم که يه مشتري ديگه در حالي که مي گفت: آقا واکس بي رنگ داري؟ رشته افکارم رو بريد: بله دارم، بفرماييد. هنوز راه ننداخته بودمش که يه نفر از پشت سرش پرسيد آقا قهوه اي هم داري؟
- بله دارم.
- آقا همينجا مي توني کفشمو زود تعمير کني، چسب جلوش باز شده؟ پسرکي بود که کنار اون دو نفر ديگه وايساده بود…
اون روز تا شب کار و بارم حسابي سکه بود، اونقدر مشتري داشتم که ديگه دخترک رو کلا فراموش کردم. شب که با جيب پر پول بر مي گشتم خونه، ياد دختر دانشجو افتادم و با خودم گفتم: نيومد هم نيومد! من که امروز خدا رو شکر کار و کاسبيم خوب بود…
صبح تازه داشتم بساطم رو مي چيدم که صداي غمگين آشنايي گفت: سلام آقا، صبحتون بخير.
سرم رو بلند کردم… همون دختر ديروزي بود، در حالي که يه اسکناس پونصدي تو دستش بود گفت: بفرماييد. از يکي از همکلاسي هام يکم قرض گرفتم تا حقوق کار دانشجويي اين ترم رو گرفتم بهش پس بدم. ببخشيد که دير شد. حلالم کنيد.
هر جمله ش مثل پتکي روي روحم فرود مي اومد. کم مونده بود که اشکم جاري بشه: گفتم نه خانم، نمي خواد، قدمت انقدر خوب بود که من ديروز تا شب اينجا سکه زدم، حلالت، برو من رو هم ببخش. من در مورد شما اشتباه فکر کردم، تو رو خدا منو ببخش…
دخترک در حالي که خم مي شد و پول رو روي جعبه مي گذاشت گفت: خيلي ممنون. فعلا ديگه نيازي ندارم. دست شما درد نکنه، ببخشيد، خداحافظ…
و رفت… رفت و  …

منبع:http://www.dastanekootah.in