هیچوقت نمیفهمی چقدر قوی هستی تا زمانی که قوی بودن تنها انتخابت باشه.

باب مارلی

داستان کوتاه قورباغه و چاه

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/02/20

غورباقه

چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل چاه عميقي افتادند . بقيه قورباغه ها در کنار چاه جمع شدند و وقتي ديدند که چاه چقدر عميق است به دو قور باغه ديگر گفتند که چاره اي نيست ، شما به زودي خواهيد مرد . دو قورباغه ، اين حرف ها را ناديده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند که از چاه بيرون بپرند . اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد شما خواهيد مرد . بالا خره يکي از دو قورباغه دست از تلاش برداشت و بي درنگ به ته چاه پرتاب شد و مرد .
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از چاه تلاش مي کرد .
بقيه قورباغه ها فرياد ميزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بيشتري تلاش مي کرد و بالا خره از چاه خارج شد .
وقتي از چاه بيرون آمد بقيه قور باغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرف هاي مارا نشنيدي؟ معلوم شد که قور باغه نا شنواست . در واقع او تمام اين مدت فکر مي کرده که ديگران اورا تشويق مي کنند
———————
شايد ما هم بعض وقت ها بايد در مقابل هياهوي مشکلات ناشنوا بشيم


منبع: داستان کوتاه و آوزنده

موضوع غم انگيز در خصوص زندگى، كوتاه بودن آن نيست؛ بلكه غم انگيز آن است كه ما زندگى را خيلى دير شروع مى كنيم.

برتولت برشت