هیچوقت نمیفهمی چقدر قوی هستی تا زمانی که قوی بودن تنها انتخابت باشه.

باب مارلی

داستان کوتاه دخترک چسب فروش

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/02/20

دختر چسب فروش

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد و بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :
“اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم”.
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:
یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه …
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت:
“نه … خدا نکنه… اصلآ کفش نمی خوام
منبع: داستان کوتاه و آموزنده