جایی که بی‌عدالتی جایگزین قانون شود، مبارزه به وظیفه‌ای مبرم تبدیل می‌گردد.

برتولت برشت

داستان کوتاه داره یادم میره

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/03/01

خواهر و برادر

مدت زیادی از تولد برادر ساكی كوچولو نگذشته بود . ساكی مدام اصرار می كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند ساكی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی كند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود كه جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار ساكی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت كنند .
ساكی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش می توانستند مخفیانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكی كوچولو را دیدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی كوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !

منبع: داستانهای کوتاه و آموزنده