کسی که زمان یاری رهبرش خواب باشد بالگد دشمن بیدار می شود

حضرت علی علیه‌السلام

داستان کوتاه آینه

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/02/24

آینه

چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام ” روکی ” ، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد .
کلبه ی ما نه اتاقی داشت ، نه اسباب و اثاثیه ای ، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود . یادم می آید یک سال که نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سال های پیش شده بود ، بیشتر از همیشه پول گرفتیم .

یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشان مان داد . همه با چشم های هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم ، حالا که کمی پول داریم ، این هم خیلی خوشگل است . ما پیش از این هیچ وقت آینه نداشتیم ، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . چون خوشبختانه پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد .
آفتاب نزده باید حرکت می کرد ، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسنگ راه بود ، یعنی یک روز پیاده روی ، تازه اگر تند راه می رفت .
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم ، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم .

وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : وای ی ی ی … ، تو همیشه می گفتی من خوشگلم ، واقعاً من خوشگلم !
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سبیل هایش را می مالید و لبخند ریزی می زد با آن صدای کلفتش گفت : آره منم خشنم ، اما جذابم ، نه ؟
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود : مامان ، واقعا چشم هام به تو رفته ها !
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشم های ور قلمبیده به آینه نگاه می کرد : می دونستم موهام رو این طوری می بندم خیلی بهم میاد !
با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم . می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود ولی چون آینه نداشتیم این موضوع را فراموش کرده بودم .
وقتی تصویرم را در آینه دیدم ، یکهو داد زدم : من زشتم ! من زشتم ! بدنم می لرزید ، دلم می خواست آینه را بشکنم ، همین طور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم : یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟
- آره عزیزم ، همیشه همین ریختی بودی .
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟
- آره پسرم ، همیشه دوستت داشتم .
- ولی چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟
- چون تو مال من هستی !
سال ها از آن قضیه گذشته ، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است .
آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً منو دوستم داری ؟
و او در جوابم می گوید : بله .
و وقتی از او می پرسم که چرا دوستم داری ؟
به من لبخند می زند و می گوید : چون تو مال من هستی و من تمام مخلوقاتم را بسیار دوست می دارم …

منبع: داستان های کوتاه