بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانو‌هایت زندگی کنی

رودی

داستان مذهبی تا مردم نگویند ...

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/03/05

چکش دادگاه

    سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند: میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی.

    امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟  آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم.

    یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد،   پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد،

    و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.

    امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم.

     آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید.  پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته

    پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشود، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه خواهد شد.

    امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟

    مرد به مردم نگاه کرد و گفت: این مرد.

    امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر! آیا این مرد را ضمانت میکنی؟

     ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین

    فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم!

    ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین.

    آن مرد رفت . و زمان به سرعت سپری شد. روز اول و دوم و سوم ...

    و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود...

    اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد.

     و در حالیکه خیلی خسته بود،

     مقابل امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد:

     گنج را به برادرم دادم و اکنون تحت فرمان شما هستم

    تا بر من حد را جاری کنی.

     امام علی (ع) فرمودند:

    چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟

    آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت...

    امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

    ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...

    اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم...

     امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟

    گفتند: میترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت...

    و اما من این پیام را برای شما در اینجا آوردم تا نگویند "دعوت به خیر" از میان مردم رفت...