مجموعه:داستان
تاریخ:1394/01/20
جان، دوست صمیمی جک، در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: «یک لحظه منتظر باش میروم یک روزنامه بخرم.»
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر میکرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت. جک از او پرسید: «چی شده؟»
جان جواب داد: «به روزنامهفروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرش خیلی شلوغ است و نمیتواند برای کسی پول خرد کند. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه میخواهم پولم را خرد کنم. واقعاً عصبانی شدم.»
جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامهفروشی شکایت میکرد و غر میزد که او مرد بیادبی است. جک در حالی که دوستش را دلداری میداد، حرفی نمیزد. جک بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامهفروشی رفت. وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامهفروشی گفت: «آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. میخواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت میخواهم، میبینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را میگیرم.»
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه میداد یک روزنامه به جک داد و گفت: «بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.»
وقتی که جک با غنیمت جنگیاش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: «مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامهفروشی در آنجا بود؟»
جک خندید و به دوستش گفت: «دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی میبینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد. ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بیمنطق میرسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده میشود.»