کسی که مبارزه کند، ممکن است شکست بخورد، ولی آنکه مبارزه نکند، شکست خورده هست

برتولت برشت

داستان کوتاه انسان وشیطان

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/03/02

چراغی در تاریکی

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی مسجد شد. در راه  مسجد، زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه  مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!  دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد:   من دیدم شمادر راه به مسجد دو بار به زمین افتادید،  از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

 مرد اول از او تشکر می‌کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می‌دهند.  همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می‌کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می‌کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می‌کند و مجدداً همان جواب را می‌شنود. مرد اول سوال می‌کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: من شیطان هستم!  مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.  شیطان در ادامه توضیح می‌دهد: من تو را درحال رفتن به  مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردنت شدم تا از رفتن به مسجد منصرف شوی. وقتی  به خانه رفتی، خودت را تمیز کردی و به سمت مسجد برگشتی، خدا همه گناهانت را بخشید . برای بار دوم هم من باعث زمین خوردنت شدم ولی دوباره به طرف مسجد برگشتی و به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده‌ات را بخشید. ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردنت بشوم، آنگاه خدا گناهان تمامی افراد دهکده تان را  ببخشد!  بنا براین  سالم رسیدنت را به خانه خدا (مسجد) بر عهده گرفته و خودم را آسوده خاطر نمودم!!  

منبع:وبلاگ حکایت و داستان