مجموعه:داستان
تاریخ:1393/07/14
کتابی باز میشه و معلم برای بچه ها تعریف میکنه:
روزی روزگاری در دهکده ای در هند باستان کاهنی تصمیم گرفت بزی را برای خدایان قربانی کند. وقتی چاقو را به گردن بز نزدیک کرد بز لبخند زد.
کاهن پرسید چرا می خندی مگر نمی بینی من دارم گلویت را می برم؟
بز جواب داد من ۴۹۹ بار مردم و دوباره در قالب بز متولد شدم اگر تو مرا قربانی کنی این بار در قالب کاهنی متولد خواهم شد و شروع کرد به گریستن.
کاهن پرسید پس چرا گریه میکنی؟
بز گفت برای تو گریه می کنم. در ۴۹۹ مین زندگی قبلی من هم کاهنی بودم که بزها را برای خدایان قربانی می کردم.
کاهن بر روی زمین افتاد و گفت از این پس من نگهبان تمامی بزها خواهم بود.
معلم کتاب رو می بنده و به بچه ها میگه : خوب از این داستان چی یاد گرفتیم؟
و بچه ها با صدای بلند میگن :
که هیج جانداری را قربانی نکنیم.