مجموعه:داستان
تاریخ:1394/01/10
روزی مرد دست فروشی مقداری لباس در خورجینی گذاشت تا برای فروش به روستایی که در آن نزدیکی بود ببرد؛
در میان راه با سوارکای همسفر شد، دست فروش که از گرمای هوا و سنگینی بار خسته شده بود به سوارکار گفت:
" ای جوانمرد، خورجین مرا روی اسب خود بگذار و با خود بیاور تا من استراحت کنم کمک به همسفران از آیین مردانگی است"
مرد سواره گفت: " شکی نیست که کمک به دیگران فضیلت بسیار دارد اما چه کنم که اسبم خسته و گرسنه است و اگر بار تو را بیاورم اسب خود را اذیت کرده ام!! "
سوارکار در حال حرف زدن بود که ناگهان خرگوشی را در بیابان دید و به سرعت به دنبالش رفت تا شکارش کند ، کمی از دست فروش دور شده بود که با خود فکر کرد: من که اسب به این خوبی دارم چطور است خورجین او را بگیرم و فرار کنم، دست فروش هم با پای پیاده نمی تواند دنبال من بیاید . . .
در همین وقت لباس فروش هم با خود گفت: اگر اجناس من را گرفته بود و فرار می کرد تمام سرمایه ام به باد می رفت و هرگز دستم به او نمی رسید . . .
سوارکار برگشت و با مهربانی گفت: " ای مرد، خورجین را به من بده و کمی استراحت کن، من لباس هایت را تا روستا می آورم "
دست فروش هم با زیرکی پاسخ داد: " آن چیز که تو به آن فکر کرده ای من هم از آن غافل نبوده ام "