مجموعه:داستان
تاریخ:1394/01/10
روزی روباه گنجشکی را دید که روی زمین نشسته و مشغول خوردن دانه بود
آرام جلو رفت و بعد از کمی کمین کردن پرید تا گنجشک را شکار کند؛ ولی گنجشک به سرعت پرواز کرد و کمی آن طرف تر نشست؛
گنجشک که کاملا مراقب اطرافش بود از دست روباه فرار کرد و با خنده ی تحقیر آمیزی به روباه گفت: " ای روباه ابله! هیچ وقت نمی توانی مرا شکار کنی ؛ من خیلی دانا هستم!! "
روباه با آرامش تمام پرسید: " چه کسی گفته که تو دانا هستی؟ "
گنجشک سریع جواب داد: " من کاملا مراقب چپ و راست خودم هستم و هر کس به من نزدیک شود من سریع متوجه می شوم و فرار میکنم " و برای این که نشان دهد کاملا مراقب اطرافش هست به سرعت سرش را به چپ و راست چرخاند؛ خندید و گفت: "دیدی؟ اینطوری متوجه آمدن دشمن می شوم."
بعد به بالا و به آسمان و به پایین روی علف ها نگاه کرد و فریاد کشید: " ببین من حتّی مراقب دشمن در زمین و هوا نیز هستم!! "
روباه پرسید: " اگر دشمن را ندیدی چه میکنی؟ "
گنجشک جواب داد: "آن وقت می توانم با خیال راحت یرم را توی پرهایم فرو کنم و استراحت کنم"
روباه کمی به فکر فرو رفت و با مکر و حیله گفت: "چطوری استراحت می کنی؟ اگر می شود نشانم بده!"
گنجشک نادان فریب حرف های روباه را خورد و سرش را توی پرهایش فرو برد
روباه مکار که منتظر چنین فرصتی بود از جا پرید و آن پرنده ی مغرور را گرفت و خورد . . .