آن‌که حقیقت را نمی‌داند نادان است، آن‌که حقیقت را می‌داند ولی انکار می‌کند تبهکار است.

برتولت برشت

داستان کوتاه جوجه جغد

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1394/01/10

داستان کوتاه جوجه جغد

عـقاب و جغـد با یکدیگر دشمنی دیرینه ای داشتند؛

بعد از سال ها جنگ و جدال تصمیم گرفتند دشمنی را کنار بگذارند و در صلح و صفا زندگی کنند.

پس یکدیگر را در آغوش گرفتند و قول دادند دیگر با هم نجنگند و باعث آزار هم نشوند. امّا تنها نگرانی جغد جوجه هایش بود. او از عقاب خواهش کرد مراقب باشد تا از سر خطا آنها را نخورد؛ عقاب با مهربانی گفت: "بدون شک از این پس مراقب نسل تو خواهم بود و از آنها حمایت خواهم کرد. فقط به من بگو جوجه هایت چه شکلی هستند تا هر وقت آنها را دیدم بشناسم و مراقب آنها باشم"

جغد که شیفته ی جوجه هایش بود شروع کرد به تعریف کردن از لانه و جوجه هایش؛

جغد برای عقاب تعریف کرد که: "من در بهترین جای شهر لانه ساخته ام و جوجه هایم را با بهترین غذاها بزرگ می کنم، آنها جوجه های دلربایی هستند، یکی از یکی تپل تر و زیبا تر، از جوجه عقاب ها که بگذریم قشنگ ترین جوجه های دنیا هستند! "

عقاب گفت: "خُب حتما اگر آنها را ببینم می شناسم. مطمئن باش از جوجه هایت حمایت خواهم کرد"

هنوز آن روز به پایان نرسیده بود که عقاب زیر سقف یک قلعه ی قدیمی و مخروبه جوجه های زشتی را دید که صدای ناخوش آیندشان به آسمان رفته بود. با خود گفت: بدون شک اینها جوجه های جغد نیستند و همه را بلعید.

شب که شد جغد با چند موش که شکار کرده بود به لانه برگشت، وقتی فهمید که عقاب جوجه هایش را خورده است گریه و زاری سر داد و گفت: "ای کاش جوجه هایم را همان طور که بودند برای عقاب توصیف می کردم. آن وقت او آن ها را نمی خورد"

منبع:یه دنیای تازه