مجموعه:داستان
تاریخ:1394/01/10
دخترک با خوشحالی پدرش را بوسید و رفت تا بازی کند . . .
یک قدم می دوید و به بستنی اش نگاه میکرد ، خوشحال بود چون پدرش یک بستنی خیلی خوشمزه و زیبا برایش خریده بود.
دخترک می دوید و می پرید و شعر میخواند؛ بستنی اش را دوست داشت برای همین هم آن را نخورد ، دوست داشت برای همیشه آن را نگه دارد . . .
ولی طولی نکشید که گرمای هوا بستنی را آب کرد ؛ دخترک ماند و یک چوب خالی . . .
بستنی آب شد و دخترک حواسش نبود که هر کاری زمان خودش را دارد و اگر دیر انجام شود دیگر هیچ سودی ندارد.
داستان زندگی ما هم داستان بستنی دخترک است . . .
بعضی وقت ها تمام روزهای زندگی تبدیل به شب امتحان میشود ؛ حتی فرصت خوابیدن هم نداریم . فقط باید عجله کرد و همه کارها را نیمه تمام گذاشت و به سراغ بعدی رفت مبادا کاری انجام نشده بماند!!!
ولی کسی که نظم و برنامه داشته باشد ، شب امتحان و روز تعطیلات برایش فرقی نمی کند. وقت شناس که باشی هیچ کاری نیمه تمام نمی ماند و هیچ فرصتی از بین نمی رود . . .
اگر نظم باشد ؛ اگر وقت شناس باشیم ؛ دیگر نه هیچ بستنی آب می شود و نه هیچ فرصتی از بین می رود . . .
منبع:یه دنیای تازه