مجموعه:داستان
تاریخ:1394/01/17
یکی از دانشجویان مقیم اروپا تعریف میکرد که در سالن غذاخوری دانشگاه نشسته بود که میبیند یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند. دختر یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته و بلند میشود تا آنها را بیاورد. وقتی برمیگردد با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالاً اهل ناف آفریقا (با توجه به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، مات و مبهوت چند لحظهای به این شرایط خیره میشود اما جلوی مرد جوان مینشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند میزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد. دختر اروپایی سعی میکند با نهایت لذت و ادب غذایش را با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را. هر کدام بخشی از کباب را برمیدارند و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه انجام میگیرد. مرد با کمرویی و زن راحت و با مهربانی لبخند میزنند. آنها ناهارشان را تمام میکنند.
دختر بلند میشود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند و ظرف غذایش را که دست نخورده روی میز مانده است!