مجموعه:داستان
تاریخ:1394/01/30
تعدادي موش در يك مزرعه زندگي مي كردند. موشها روزگار خوشي نداشتند چرا كه گربه اي در مزرعه بود كه آنها را شكار مي كرد. موشها در يك ترس هميشگي به سر مي بردند و ممكن بود در هر وقت از شب و روز در چنگالهاي تيز گربه چابك قرار گيرند.
موشها جلسه اي تشكيل دادند تا حداقل راهي پيدا كنند كه از وجود گربه در اطراف خود باخبر شوند و بتوانند عكس العمل مناسب از خود بروز دهند. طرح هاي مختلفي مورد بررسي قرار گرفت اما هيچكدام پذيرفته نشد.
در آخر يك موش جوان ايستاد و گفت: «من يك طرح خيلي ساده دارم اما كاملاً مؤثر خواهد بود. همه كاري كه بايد انجام دهيم اين است كه يك زنگوله به گردن گربه ببنديم. وقتي صداي زنگوله را مي شنويم خواهيم فهميد كه دشمن در حال آمدن است.»
همه موشها از طرح ارائه شده شگفت زده شده بودند و آن را تحسين مي كردند. در بين همهمه موشها، يك موش پير بلند شد و گفت: «من هم قبول دارم كه طرح موش جوان، طرح بسيار خوبي است. اما اجازه دهيد بپرسم: «چه كسي زنگوله را به گردن گربه خواهد بست؟»
موشها به يكديگر نگاه مي كردند و هيچ كس حرفي نمي زد. سپس موش پير گفت: «ارائه راهكارهاي غيرممكن خيلي ساده است.»
منبع:داستان های مدیریتی