مجموعه:داستان
تاریخ:1393/01/23
یک روزمسئول فروش ،منشی دفتر و مدیرشرکت برای ناهاربه سمت سلف سرویس قدم می زدند. ناگهان چراغ جادویی روی زمین پیداکرده، آن را لمس می کنندوغول چراغ ظاهرمی شود.غول میگه: من برای هرکدام ازشمایک آرزو رابرآورده می کنم...
منشی می پره جلو ومیگه:«اول من ،اول من!... من میخوام که توی باهاماس باشم،سوار یه قایق بادبانی شیک وهیچ نگرانی وغمی از دنیانداشته باشم.»...پوووف!منشی ناپدیدمیشه...
سپس مسئول فروش می پره جلو ومیگه:«حالا من ،حالا من!...من میخوام توی هاوایی کنارساحل لم بدم،یه ماساژورشخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنک وتمام عمرم حال کنم.»...پوووف!مسؤل فروش هم ناپدیدمیشه...
سپس غول به مدیرمی گوید:حالانوبت توئه...مدیرمیگه:«من می خوام که اون دوتا هردوشون پس ازناهار توی شرکت باشن»!
نتیجه اخلاقی اینکه همیشه اجازه دهید اول رییس تان صحبت کند! نیشخند
منبع:http://dastandastankotah.persianblog.ir