آن كه پياپي سخنتان را مي بُرد، دلخوش به شنيدن سخن شما نيست

اُرد بزرگ

حقيقت و قضاوت

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/10/06

سیب و وسوسه

روزى فردی نزد عارفی بزرگوار آمد و گفت:
من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام
روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند
هرروز و گاه نيز شب،مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند
مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست...
عارف گفت:شايد اقوام باشند
گفت:نه من هر روز از پنجره نگاه ميکنم
گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعد از ساعتى ميروند...
عارف گفت:کيسه اى بردار براى هر نفر يک سنگ درکيسه انداز
چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم
شيخ با خوشحالى رفت و چنين کرد
بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت:
من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید.
عارف گفت:يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى! چگونه ميخواهى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى؟
حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن...
چون آن دو زن،همسر و دختر عارفى بزرگ هستند
که  وصيت کرد بعد از فوتش شاگردانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند
اى شيخ آنچه ديدى "واقعيت" داشت اما "حقيقت" نداشت

بیایید ديگران را "قضاوت" نكنيم...
یادمون نره
سوء ظن (بدگمانی) گناه کبیره است...