داستان کوتاه حرف های نگفته به یک دوست
تلفن زنگ زد خودش بود . دوست پسرش قلبش رو شكسته بود .از من خواست كه برم پيشش.نمي خواست تنها باشه.من هم اينكار رو كردم.وقتي كنارش رو كاناپه نشسته بودم. تمام فكرم متوجه اون چشم هاي معصومش بود.آرزو ميكردم كه عشقش متعلق به من باشه . بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ،خواست بره كه بخوابه . به من نگاه كرد و گفت : "متشكرم داداشی" و گونه من رو بوسيد
تاریخ: 1393/03/01